به گزارش خبرنگار آنا، ۳۵۰ پدر و مادربزرگ بالای ۷۰ سال روی صندلیهای چیدهشده سالن نشستند؛ همانهایی که دیروز با این دستها، شبهای سرد وایقان را برای ما گرم کردند و با همان دستها، امروز دستمالی به چشمهایشان میکشند تا اشکِ شوق را پنهان کنند.
برای اولین بار در شهرستان شبستر، کسی جرأت کرد بگوید: «ما فراموش نکردهایم.»
و این بار، نه فقط گفت، بلکه فریاد زد؛ فریادی که با صدای عاشیق احد ملکی و گروه گونئی، در دل سالن پیچید و با هر «آیآیآی» ِ عاشیق، یک خاطره از سالهای قحطی، از سالهای جنگ، از سالهایی که نان سنگک را پنج نفر با هم قسمت میکردند، زنده شد و ما هنوز بوی نان داغ مادربزرگ را در خواب میبینیم.
یکی از سالمندان ـ آقای ۸۷ سالهای که دیگر نمیتواند راه برود، اما لبخندش هنوز پابرجاست ـ با صدایی لرزان گفت: «دخترم، من نه گل میخوام، نه کادو. فقط بچههاتونو بیارین ببینم. همین.
در همین لحظه بود که جوانان ستاد برگزاری ـ همانهایی که در چندین هفته برنامه ریخته بودند ـ یکبهیک آمدند و پیشانیشان را بوسیدند.
در آن لحظه، زمان معکوس شد؛ بغضهایی که سالها در گلو مانده بود، ترکید و جایش را به لبخندهایی داد که انگار از عکسهای قدیمی بیرون آمده بودند.
«اگر امروز ما هستیم، چون دیروز آنها بودند»
دکتر رسول ارشدی شهردار وایقان با صدایی که بارها در جلسات مختلف شنیده بودیم، اما دیروز لرزید: «ما امروز داریم قرضمان را ادا میکنیم. قرضی که نه بانکی است، نه دولتی؛ قرضِ عمرِ گرفتهشده از پدران و مادرانمان است.» و همین کافی بود تا سالن، برای دومین بار، ایستاده تشویق کند؛ تشویقی که تهش گریه بود.
قرعهکشی انجام شد؛ اما برنده واقعی کسی بود که نامش درآمد: «مادر بزرگ»، وقتی شنید اسمش درآمده، گفت: «من چیزی نمیخوام. فقط میخوام عکس بچههامو بذارین توی قابی و بهم بدین. همین.» و همین، گرانبهاترین جایزهای بود که میشد در دل یک سالمند گذاشت.
تا هستند، باید بدانند که «تنها» نیستند
دکتر وحیدی کارشناس بهزیستی آمار آورد: «۶۰ درصد سالمندان، آخر هفتهها حتی یک تماس تلفنی هم دریافت نمیکنند.
«وایقان قول داد»
در پایان، همه حاضران ـ مسئولین ـ یکصدا گفتند: «ما قول میدهیم که ۹ مهر، فقط یک روز در تقویم نباشد؛ قول میدهیم که هر روز، یکی از ما سر میزند به درِ خانهشان؛ قول میدهیم که عکسهایشان را قاب نکنیم، آنها را در قلبمان قاب کنیم.»
بدرقهای تا ابد
وقتی مراسم تمام شد، سالمندان را با همان ماشینهایی بردند که با آن آورده بودند؛ اما یکی از مادربزرگها پنجره ماشین را پایین کشید و فریاد زد: بچهها، نگران نباشین. ما نمیمیریم تا وقتی که شما یادتون نره و ماشین که دور شد، جوانان ایستاده بودند و دست تکان میدادند؛ تکاندادنهایی که انگار میخواستند زمان را نگه دارند، حداقل برای یک بار، برگردانند به روزهایی که خودشان بچه بودند و پدربزرگها، هنوز قد میکشیدند.
پیام عمومی گزارش
اگر امروز توانستید این گزارش را بخوانید، لطفاً همین حالا - زنگ بزنید به پدربزرگتان - بروید پیش مادربزرگتان - ببوسید پیشانیشان را. چون فردا دیر است و ۹ مهر، فقط یک روز است؛ اما «احترام»، باید هر روز باشد.
تا هستند، باشیم؛ تا نیستند، بدانیم که «بودن» مان را مدیونِ «بودنشان» هستیم.












نظر شما